
سعدی
بخش ۱۷ - حکایت
۱
قضا را من و پیری از فاریاب
رسیدیم در خاک مغرب به آب
۲
مرا یک درم بود برداشتند
به کشتی و درویش بگذاشتند
۳
سیاهان براندند کشتی چو دود
که آن ناخدا نا خدا ترس بود
۴
مرا گریه آمد ز تیمار جفت
بر آن گریه قهقه بخندید و گفت
۵
مخور غم برای من ای پر خرد
مرا آن کس آرد که کشتی برد
۶
بگسترد سجاده بر روی آب
خیال است پنداشتم یا به خواب
۷
ز مدهوشیم دیده آن شب نخفت
نگه بامدادان به من کرد و گفت
۸
تو لنگی به چوب آمدی من به پای
تو را کشتی آورد و ما را خدای
۹
چرا اهل معنی بدین نگروند
که ابدال در آب و آتش روند؟
۱۰
نه طفلی کز آتش ندارد خبر
نگه داردش مادر مهرور؟
۱۱
پس آنان که در وجد مستغرقند
شب و روز در عین حفظ حقند
۱۲
نگه دارد از تاب آتش خلیل
چو تابوت موسی ز غرقاب نیل
۱۳
چو کودک به دست شناور برست
نترسد وگر دجله پهناورست
۱۴
تو بر روی دریا قدم چون زنی
چو مردان که بر خشک تردامنی؟
تصاویر و صوت






نظرات
ملیحه
امین کیخا
امین کیخا
عبدالعزیز میرخزیمه
محمدرضا