
سعدی
بخش ۷ - حکایت در فدا شدن اهل محبت و غنیمت شمردن
۱
یکی تشنه میگفت و جان میسپرد
خنک نیکبختی که در آب مرد
۲
بدو گفت نابالغی کای عجب
چو مُردی چه سیراب و چه خشک لب
۳
بگفتا نه آخر دهان تر کنم
که تا جان شیرینش در سر کنم؟
۴
فتد تشنه در آبدان عمیق
که داند که سیراب میرد غریق
۵
اگر عاشقی دامن او بگیر
وگر گویدت جان بده، گو بگیر
۶
بهشتِ تنآسانی آنگه خوری
که بر دوزخ نیستی بگذری
۷
دل تخمکاران بود رنجکش
چو خرمن برآید بخسبند خوش
۸
در این مجلس آنکس به کامی رسید
که در دور آخر به جامی رسید
تصاویر و صوت




نظرات
گویان
سفید
سفید