سعدی

سعدی

بخش ۹ - حکایت

۱

شنیدم که پیری شبی زنده داشت

سحر دست حاجت به حق بر فراشت

۲

یکی هاتف انداخت در گوش پیر

که ‌«بی‌حاصلی‌، رو سر خویش گیر

۳

بر این در دعای تو مقبول نیست

به خواری برو یا به زاری بایست‌»

۴

شب دیگر از ذکر و طاعت نخفت

مریدی ز حالش خبر یافت، گفت

۵

چو دیدی کز آن روی بسته‌ست در

به بی‌حاصلی سعی چندین مبر

۶

به دیباچه بر اشک یاقوت‌فام

به حسرت ببارید و گفت ای غلام

۷

به نومیدی آنگه بگردیدمی

از این ره، که راهی دگر دیدمی

۸

مپندار گر وی عنان بر شکست

که من باز دارم ز فتراک دست

۹

چو خواهنده محروم گشت از دری

چه غم گر شناسد در دیگری؟

۱۰

شنیدم که راهم در این کوی نیست

ولی هیچ راه دگر روی نیست

۱۱

در این بود سر بر زمین فدا

که گفتند در گوش جانش ندا

۱۲

قبول است اگر چه هنر نیستش

که جز ما پناهی دگر نیستش

تصاویر و صوت

کلیات سعدی به تصحیح محمدعلی فروغی، چاپخانهٔ بروخیم، ۱۳۲۰، تهران » تصویر 448
بوستان سعدی به خط رکن‌الدین مسعود کاشانی مورخ ۱۰۳۹ هجری آگرهٔ هند » تصویر 115
بوستان به خط  بابا شاه بن سلطان علی مورخ ۹۸۹ هجری قمری » تصویر 153
شرح بوستان دکتر محمد خزائلی » تصویر 218

نظرات

user_image
حسین
۱۳۹۷/۱۲/۱۲ - ۰۱:۵۲:۲۲
کرم بین و لطف خداوندگارگنه بنده کرده است او شرمسار
user_image
رضا از کرمان
۱۴۰۳/۰۲/۱۸ - ۰۳:۱۲:۵۷
سلام    مضمون این حکایت من را یاد لطیفه ای انداخت یکی از دوستش پرسید اگر وسط اقیانوس تک وتنها بودی کوسه بهت حمله کرد چکار میکنی؟ گفت :از درخت میرم بالا  اولی گفت : وسط اقیانوس درخت  کجا بوده   گفت: دیگه چاره ای ندارم . در این حکایت زیبا سعدی به این نکته اشاره داره که اولا ما ملجا و پناهی جز در گاه حق نداریم وبه هیچ عنوان در این مقام جای نومیدی نیست .  هله نومید نباشی که ترا یار براند  وگر امروز براند نه که فردات بخواند واگر بر توببندند همه ره ها و گذر ها  ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند    شاد باشید