
سعدی
بخش ۱۰ - حکایت در معنی عزت نفس مردان
۱
سگی پای صحرانشینی گزید
به خشمی که زهرش ز دندان چکید
۲
شب از درد بیچاره خوابش نبرد
به خیل اندرش دختری بود خرد
۳
پدر را جفا کرد و تندی نمود
که آخر تو را نیز دندان نبود؟
۴
پس از گریه مرد پراکنده روز
بخندید کای بابک دلفروز
۵
مرا گرچه هم سلطنت بود و بیش
دریغ آمدم کام و دندان خویش
۶
محال است اگر تیغ بر سر خورم
که دندان به پای سگ اندر برم
۷
توان کرد با ناکسان بد رگی
ولیکن نیاید ز مردم سگی
تصاویر و صوت





نظرات
عبداله
نایب تیاری
مجید
حسین
علیرضا
مجید
میثلق
احسان
لادن
شهروز کبیری
شهروز کبیری
پیران پیران
سعدی جان