
سعدی
بخش ۱۰ - حکایت کرکس با زغن
۱
چنین گفت پیش زغن کرکسی
که نبود ز من دوربینتر کسی
۲
زغن گفت از این در نشاید گذشت
بیا تا چه بینی بر اطراف دشت
۳
شنیدم که مقدار یک روزه راه
بکرد از بلندی به پستی نگاه
۴
چنین گفت دیدم گرت باور است
که یک دانه گندم به هامون بر است
۵
زغن را نماند از تعجب شکیب
ز بالا نهادند سر در نشیب
۶
چو کرکس بر دانه آمد فراز
گره شد بر او پایبندی دراز
۷
ندانست از آن دانهای خوردنش
که دهر افکند دام در گردنش
۸
نه آبستن در بود هر صدف
نه هر بار رامی زند بر هدف
۹
زغن گفت از آن دانه دیدن چه سود
چو بینایی دام خصمت نبود؟
۱۰
شنیدم که میگفت و گردن به بند
نباشد حذر با قدر سودمند
۱۱
اجل چون به خونش بر آورد دست
قضا چشم باریک بینش ببست
۱۲
در آبی که پیدا نگردد کنار
غرور شناور نیاید به کار
تصاویر و صوت




نظرات
امین کیخا
امین کیخا
امین کیخا
حمیدرضا
۷
بابک چندم
بابک چندم
nabavar
۷
۷
بابک چندم
بابک چندم
nabavar
nabavar
nabavar
۷
۷
ناصر
nabavar
۷
بابک چندم
۷
۷
علی
ما را همه شب نمی برد خواب
ما را همه شب نمی برد خواب
بابک چندم
بابک چندم
nabavar
۷
بابک چندم
ما را همه شب نمی برد خواب
۷
ما را همه شب نمی برد خواب