
سعدی
بخش ۱۴ - حکایت
۱
شنیدم که نابالغی روزه داشت
به صد محنت آورد روزی به چاشت
۲
به کتابش آن روز سائق نبرد
بزرگ آمدش طاعت از طفل خرد
۳
پدر دیده بوسید و مادر سرش
فشاندند بادام و زر بر سرش
۴
چو بر وی گذر کرد یک نیمه روز
فتاد اندر او ز آتش معده سوز
۵
به دل گفت اگر لقمه چندی خورم
چه داند پدر غیب یا مادرم؟
۶
چو روی پسر در پدر بود و قوم
نهان خورد و پیدا به سر برد صوم
۷
که داند چو در بند حق نیستی
اگر بی وضو در نماز ایستی؟
۸
پس این پیر از آن طفل نادان تر است
که از بهر مردم به طاعت در است
۹
کلید در دوزخ است آن نماز
که در چشم مردم گزاری دراز
۱۰
اگر جز به حق میرود جادهات
در آتش فشانند سجادهات
تصاویر و صوت



نظرات
جلیل
علی پرهام
سیدجلال حسینی
افسانه چراغی
Gholam Balouch