
سعدی
بخش ۸ - حکایت مرد درویش و همسایهٔ توانگر
۱
بلند اختری نام او بختیار
قوی دستگه بود و سرمایهدار
۲
به کوی گدایان درش خانه بود
زرش همچو گندم به پیمانه بود
۳
چو درویش بیند توانگر به ناز
دلش بیش سوزد به داغ نیاز
۴
زنی جنگ پیوست با شوی خویش
شبانگه چو رفتش تهیدست، پیش
۵
که کس چون تو بدبخت، درویش نیست
چو زنبور سرخت جز این نیش نیست
۶
بیاموز مردی ز همسایگان
که آخر نیم قحبهٔ رایگان
۷
کسان را زر و سیم و ملک است و رخت
چرا همچو ایشان نهای نیکبخت؟
۸
بر آورد صافی دل صوف پوش
چو طبل از تهیگاه خالی خروش
۹
که من دست قدرت ندارم به هیچ
به سرپنجه دست قضا بر مپیچ
۱۰
نکردند در دست من اختیار
که من خویشتن را کنم بختیار
تصاویر و صوت




نظرات
ابوطالب رحیمی
۷
۷
۷
۷
علی
فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد)