
سعدی
بخش ۹ - حکایت
۱
یکی پیرِ درویش در خاک کیش
چه خوش گفت با همسر زشت خویش
۲
چو دست قضا زشترویت سرشت
میندای گلگونه بر روی زشت
۳
که حاصل کند نیکبختی به زور؟
به سرمه که بینا کند چشم کور؟
۴
نیاید نکوکاری از بد رگان
محال است دوزندگی از سگان
۵
همه فیلسوفان یونان و روم
ندانند کرد انگبین از زقوم
۶
ز وحشی نیاید که مردم شود
به سعی اندر او تربیت گم شود
۷
توان پاککردن ز زنگ آینه
ولیکن نیاید ز سنگ آینه
۸
به کوشش نروید گل از شاخ بید
نه زنگی به گرمابه گردد سپید
۹
چو رد مینگردد خدنگ قضا
سپر نیست مر بنده را جز رضا
تصاویر و صوت




نظرات
حمید سامانی
مبارکه عابدپور
سُلگی قاسم .
آرش هادیزاده