
سعدی
بخش ۱۳ - حکایت
۱
یکی سلطنت ران صاحب شکوه
فرو خواست رفت آفتابش به کوه
۲
به شیخی در آن بقعه کشور گذاشت
که در دوره قائم مقامی نداشت
۳
چو خلوت نشین کوس دولت شنید
دگر ذوق در کنج خلوت ندید
۴
چپ و راست لشکر کشیدن گرفت
دل پردلان زو رمیدن گرفت
۵
چنان سخت بازو شد و تیز چنگ
که با جنگجویان طلب کرد جنگ
۶
ز قوم پراکنده خلقی بکشت
دگر جمع گشتند و هم رای و پشت
۷
چنان در حصارش کشیدند تنگ
که عاجز شد از تیرباران و سنگ
۸
بر نیکمردی فرستاد کس
که صعبم فرومانده، فریاد رس
۹
به همت مدد کن که شمشیر و تیر
نه در هر وغایی بود دستگیر
۱۰
چو بشنید عابد بخندید و گفت
چرا نیم نانی نخورد و نخفت؟
۱۱
ندانست قارون نعمت پرست
که گنج سلامت به کنج اندر است
تصاویر و صوت






نظرات
مینا