
سعدی
بخش ۹ - حکایت
۱
یکی نانخورش جز پیازی نداشت
چو دیگر کسان برگ و سازی نداشت
۲
پراکندهای گفتش ای خاکسار
برو طبخی از خوان یغما بیار
۳
بخواه و مدار از کس ای خواجه باک
که مقطوع روزی بود شرمناک
۴
قبا بست و چابک نوردید دست
قبایش دریدند و دستش شکست
۵
شنیدم که میگفت و خون میگریست
که ای نفس، خودکرده را چاره چیست؟
۶
بلا جوی باشد گرفتار آز
من و خانه منبعد و نان و پیاز
۷
جوینی که از سعی بازو خورم
به از میده بر خوان اهل کرم
۸
چه دلتنگ خفت آن فرومایه دوش
که بر سفرهٔ دیگران داشت گوش
تصاویر و صوت




نظرات
مینا
مینا
۷