
سعدی
بخش ۵ - حکایت
۱
یکی ناسزا گفت در وقتِ جنگ
گریبان دریدند وی را به چنگ
۲
قفاخورده عریان و گریان نِشَست
جهاندیدهای گفتش ای خودپرست
۳
چو غنچه گرت بسته بودی دهن
دریده ندیدی چو گُل پیرهن
۴
سراسیمه گوید سخن بر گزاف
چو طنبور بیمغزِ بسیارلاف
۵
نبینی که آتش زبان است و بس
به آبی توان کشتنش در نَفَس؟
۶
اگر هست مرد از هنر بهرهور
هنر خود بگوید نه صاحبهنر
۷
اگر مشکِ خالص نداری مگوی
ورت هست خود فاش گردد به بوی
۸
به سوگند گفتن که زر مغربی است
چه حاجت؟ محک خود بگوید که چیست
۹
بگویند از این حرفگیران هزار
که سعدی نه اهل است و آمیزگار
۱۰
روا باشد ار پوستینم دَرَند
که طاقت ندارم که مغزم بَرَند
تصاویر و صوت




نظرات
۷
علیرضا
دانش جو