
سعدی
بخش ۸ - حکایت
۱
یکی را عسس دست بر بسته بود
همه شب پریشان و دلخسته بود
۲
به گوش آمدش در شب تیره رنگ
که شخصی همی نالد از دست تنگ
۳
شنید این سخن دزد مغلول و گفت
ز بیچارگی چند نالی؟ بخفت
۴
برو شکر یزدان کن ای تنگدست
که دستت عسس تنگ بر هم نبست
۵
مکن ناله از بینوایی بسی
چو بینی ز خود بینواتر کسی
تصاویر و صوت




نظرات
نگار بهشتی پور
Gholam Balouch