
سعدی
بخش ۱۰ - حکایت
۱
شبی خفته بودم به عزم سفر
پی کاروانی گرفتم سحر
۲
که آمد یکی سهمگین باد و گرد
که بر چشم مردم جهان تیره کرد
۳
به ره در یکی دختر خانه بود
به معجر غبار از پدر میزدود
۴
پدر گفتش ای نازنین چهر من
که داری دل آشفتهٔ مهر من
۵
نه چندان نشیند در این دیده خاک
که بازش به معجر توان کرد پاک
۶
بر این خاک چندان صبا بگذرد
که هر ذره از ما به جایی برد
۷
تو را نفس رعنا چو سرکش ستور
دوان میبرد تا سر شیب گور
۸
اجل ناگهت بگسلاند رکیب
عنان باز نتوان گرفت از نشیب
تصاویر و صوت



نظرات
۷