سعدی

سعدی

بخش ۱۰ - حکایت

۱

شبی خفته بودم به عزم سفر

پی کاروانی گرفتم سحر

۲

که آمد یکی سهمگین باد و گرد

که بر چشم مردم جهان تیره کرد

۳

به ره در یکی دختر خانه بود

به معجر غبار از پدر می‌زدود

۴

پدر گفتش ای نازنین چهر من

که داری دل آشفتهٔ مهر من

۵

نه چندان نشیند در این دیده خاک

که بازش به معجر توان کرد پاک

۶

بر این خاک چندان صبا بگذرد

که هر ذره از ما به جایی برد

۷

تو را نفس رعنا چو سرکش ستور

دوان می‌برد تا سر شیب گور

۸

اجل ناگهت بگسلاند رکیب

عنان باز نتوان گرفت از نشیب

تصاویر و صوت

کلیات سعدی به تصحیح محمدعلی فروغی، چاپخانهٔ بروخیم، ۱۳۲۰، تهران » تصویر 570
بوستان سعدی به خط رکن‌الدین مسعود کاشانی مورخ ۱۰۳۹ هجری آگرهٔ هند » تصویر 329
شرح بوستان دکتر محمد خزائلی » تصویر 367

نظرات

user_image
۷
۱۳۹۶/۰۶/۲۰ - ۱۳:۳۸:۳۴
به ره در یکی دختر خانه بودبه معجر غبار از پدر می‌زدودمعجر: me'jar یا mo'jar=چارقد،روسریجکایتی که به نادرست جدای و پس از این آمده ابیات آن ادامه همین حکایت است.خبر داری ای استخوانی قفسکه جان تو مرغی است نامش نفستو را نفس رعنا چو سرکش ستوردوان می‌برد تا سر شیب گوررعنا در اصل به معنی زن نادان میباشدزن سست و دراز بیقواره.آنگونه که با خودپسندی همراه باشددر فارسی خود خودپسندی شده است البته از روی ناز و زیبایی خوشقواره