سعدی

سعدی

بخش ۱۵ - حکایت

۱

همی یادم آید ز عهد صغر

که عیدی برون آمدم با پدر

۲

به بازیچه مشغول مردم شدم

در آشوب خلق از پدر گم شدم

۳

برآوردم از هول و دهشت خروش

پدر ناگهانم بمالید گوش

۴

که ای شوخ چشم آخرت چند بار

بگفتم که دستم ز دامن مدار

۵

به تنها نداند شدن طفل خرد

که مشکل توان راه نادیده برد

۶

تو هم طفل راهی به سعی ای فقیر

برو دامن راه دانان بگیر

۷

مکن با فرومایه مردم نشست

چو کردی، ز هیبت فرو شوی دست

۸

به فتراک پاکان درآویز چنگ

که عارف ندارد ز دریوزه ننگ

۹

مریدان به قوت ز طفلان کمند

مشایخ چو دیوار مستحکمند

۱۰

بیاموز رفتار از آن طفل خرد

که چون استعانت به دیوار برد

۱۱

ز زنجیر ناپارسایان برست

که در حلقهٔ پارسایان نشست

۱۲

اگر حاجتی داری این حلقه گیر

که سلطان ندارد از این در گزیر

۱۳

برو خوشه چین باش سعدی صفت

که گرد آوری خرمن معرفت

۱۴

الا ای مقیمان محراب انس

که فردا نشینید بر خوان قدس

۱۵

متابید روی از گدایان خیل

که صاحب مروت نراند طفیل

۱۶

کنون با خرد باید انباز گشت

که فردا نماند ره بازگشت

تصاویر و صوت

کلیات سعدی به تصحیح محمدعلی فروغی، چاپخانهٔ بروخیم، ۱۳۲۰، تهران » تصویر 575
بوستان سعدی به خط رکن‌الدین مسعود کاشانی مورخ ۱۰۳۹ هجری آگرهٔ هند » تصویر 337
شرح بوستان دکتر محمد خزائلی » تصویر 372

نظرات

user_image
سامان
۱۳۹۶/۱۱/۲۱ - ۰۸:۴۰:۳۶
این سه بیت از آخر نوشته نشده استالا ای مقیمان محراب انس/که فردا نشیند بر خوان قدسمتابید روی از گدایان خیل/که صاحب مروت نراند طفیلکنون با خرد باید انباز گشت/که فردا نماند ره بازگشت