
سعدی
بخش ۲۱ - حکایت
۱
یکی را به چوگان مه دامغان
بزد تا چو طبلش بر آمد فغان
۲
شب از بی قراری نیارست خفت
بر او پارسایی گذر کرد و گفت
۳
به شب گر ببردی بر شحنه، سوز
گناه آبرویش نبردی به روز
۴
کسی روز محشر نگردد خجل
که شبها به درگه برد سوز دل
۵
هنوز ار سر صلح داری چه بیم؟
در عذرخواهان نبندد کریم
۶
ز یزدان دادار داور بخواه
شب توبه تقصیر روز گناه
۷
کریمی که آوردت از نیست هست
عجب گر بیفتی نگیردت دست
۸
اگر بندهای دست حاجت بر آر
و گر شرمسار آب حسرت ببار
۹
نیامد بر این در کسی عذر خواه
که سیل ندامت نشستش گناه
۱۰
نریزد خدای آبروی کسی
که ریزد گناه آب چشمش بسی
تصاویر و صوت




نظرات
فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد)
شهرام .
شهرام .