
سعدی
بخش ۷ - حکایت در معنی بیداری از خواب غفلت
۱
فرو رفت جم را یکی نازنین
کفن کرد چون کرمش ابریشمین
۲
به دخمه برآمد پس از چند روز
که بر وی بگرید به زاری و سوز
۳
چو پوسیده دیدش حریرین کفن
به فکرت چنین گفت با خویشتن
۴
من از کرم برکنده بودم به زور
بکندند از او باز کرمان گور
۵
در این باغ سروی نیامد بلند
که باد اجل بیخش از بن نکند
۶
قضا نقش یوسف جمالی نکرد
که ماهی گورش چو یونس نخورد
۷
دو بیتم جگر کرد روزی کباب
که میگفت گویندهای با رباب:
۸
دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار
۹
بسی تیر و دی ماه و اردیبهشت
برآید که ما خاک باشیم و خشت
تصاویر و صوت



نظرات
احسان
خاموش
نادر..
حمیدرضا
علی رضا صادقی
ایمان
لیلا
خوشه چین بانو