
سعدی
غزل شمارهٔ ۱۰۰
۱
این مطرب از کجاست که برگفت نام دوست
تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوست
۲
دل زنده میشود به امید وفای یار
جان رقص میکند به سماع کلام دوست
۳
تا نفخ صور بازنیاید به خویشتن
هرکاوفتاد مست محبت ز جام دوست
۴
من بعد از این اگر به دیاری سفر کنم
هیچ ارمغانیی نبرم جز سلام دوست
۵
رنجور عشق به نشود جز به بوی یار
ور رفتنیست جان ندهد جز به نام دوست
۶
وقتی امیر مملکت خویش بودمی
اکنون به اختیار و ارادت غلام دوست
۷
گر دوست را به دیگری از من فراغتست
من دیگری ندارم قائممقام دوست
۸
بالای بام دوست چو نتوان نهاد پای
هم چاره آن که سر بنهی زیر بام دوست
۹
درویش را که نام برد پیش پادشاه
هیهات از افتقار من و احتشام دوست
۱۰
گر کام دوست کشتن سعدیست باک نیست
اینم حیات بس که بمیرم به کام دوست
تصاویر و صوت


نظرات
ناشناس
مهدی
روفیا
محدث
روفیا
زهرا شیرازی
ملیکا رضایی
ملیکا رضایی
زهرا شیرازی
محمد حسن ارجمندی
محمد حسن ارجمندی
فاطمه زندی