
سعدی
غزل شمارهٔ ۱۰۶
۱
شادی به روزگار گدایان کوی دوست
بر خاک ره نشسته به امید روی دوست
۲
گفتم به گوشهای بنشینم ولی دلم
ننشیند از کشیدن خاطر به سوی دوست
۳
صبرم ز روی دوست میسر نمیشود
دانی طریق چیست تحمل ز خوی دوست
۴
ناچار هر که دل به غم روی دوست داد
کارش به هم برآمده باشد چو موی دوست
۵
خاطر به باغ میرودم روز نوبهار
تا با درخت گل بنشینم به بوی دوست
۶
فردا که خاک مرده به حشر آدمی کنند
ای باد خاک من مطلب جز به کوی دوست
۷
سعدی چراغ مینکند در شب فراق
ترسد که دیده باز کند جز به روی دوست
تصاویر و صوت


نظرات
کسرا
جعفر عسکری
نوری
عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳
فاطمه زندی