
سعدی
غزل شمارهٔ ۱۱۸
۱
جان ندارد هر که جانانیش نیست
تنگعیشست آن که بستانیش نیست
۲
هر که را صورت نبندد سر عشق
صورتی دارد ولی جانیش نیست
۳
گر دلی داری به دلبندی بده
ضایع آن کشور که سلطانیش نیست
۴
کامران آن دل که محبوبیش هست
نیکبخت آن سر که سامانیش نیست
۵
چشم نابینا زمین و آسمان
زان نمیبیند که انسانیش نیست
۶
عارفان درویش صاحبدرد را
پادشا خوانند گر نانیش نیست
۷
ماجرای عقل پرسیدم ز عشق
گفت معزولست و فرمانیش نیست
۸
درد عشق از تندرستی خوشترست
گرچه بیش از صبر درمانیش نیست
۹
هر که را با ماهرویی سر خوشست
دولتی دارد که پایانیش نیست
۱۰
خانه زندانست و تنهایی ضلال
هر که چون سعدی گلستانیش نیست
تصاویر و صوت



نظرات
کامران
رضا سعدی
پژمان رضوی
ahmadi
حامد
شیرینکام
شیرینکام
رها
فاطمه زندی