
سعدی
غزل شمارهٔ ۱۳۱
۱
دوشم آن سنگ دل پریشان داشت
یار دل برده دست بر جان داشت
۲
دیده در میفشاند در دامن
گوییا آستین مرجان داشت
۳
اندرونم ز شوق میسوزد
ور ننالیدمی چه درمان داشت
۴
مینپنداشتم که روز شود
تا بدیدم سحر که پایان داشت
۵
در باغ بهشت بگشودند
باد گویی کلید رضوان داشت
۶
غنچه دیدم که از نسیم صبا
همچو من دست در گریبان داشت
۷
که نه تنها منم ربوده عشق
هر گلی بلبلی غزل خوان داشت
۸
رازم از پرده برملا افتاد
چند شاید به صبر پنهان داشت
۹
سعدیا ترک جان بباید گفت
که به یک دل دو دوست نتوان داشت
تصاویر و صوت



نظرات
۷
۷
فاطمه زندی