
سعدی
غزل شمارهٔ ۱۳۴
۱
دلی که دید که پیرامن خطر میگشت
چو شمع زار و چو پروانه در به در میگشت
۲
هزار گونه غم از چپ و راست دامنگیر
هنوز در تک و پوی غمی دگر میگشت
۳
سرش مدام ز شور شراب عشق خراب
چو مست دایم از آن گرد شور و شر میگشت
۴
چو بیدلان همه در کار عشق میآویخت
چو ابلهان همه از راه عقل برمیگشت
۵
ز بخت، بیره و آیین و پا و سر میزیست
ز عشق، بیدل و آرام و خواب و خور میگشت
۶
هزار بارش از این پند بیشتر دادم
که گرد بیهده کم گرد و بیشتر میگشت
۷
به هر طریق که باشد نصیحتش مکنید
که او به قول نصیحت کنان بتر میگشت
تصاویر و صوت


نظرات
۷
واحد
رهی رهگذر
فاطمه زندی