
سعدی
غزل شمارهٔ ۱۴۰
۱
چشمت چو تیغ غمزه خونخوار برگرفت
با عقل و هوش خلق به پیکار برگرفت
۲
عاشق ز سوز درد تو فریاد درنهاد
مؤمن ز دست عشق تو زنار برگرفت
۳
عشقت بنای عقل به کلی خراب کرد
جورت در امید به یک بار برگرفت
۴
شوری ز وصف روی تو در خانگه فتاد
صوفی طریق خانه خمار برگرفت
۵
با هر که مشورت کنم از جور آن صنم
گوید ببایدت دل از این کار برگرفت
۶
دل برتوانم از سر و جان برگرفت و چشم
نتوانم از مشاهده یار برگرفت
۷
سعدی به خفیه خون جگر خورد بارها
این بار پرده از سر اسرار برگرفت
تصاویر و صوت


نظرات
ایرانی
نادر..
فاطمه زندی