
سعدی
غزل شمارهٔ ۱۴۸
۱
چو نیست راه برون آمدن ز میدانت
ضرورتست چو گوی احتمال چوگانت
۲
به راستی که نخواهم بریدن از تو امید
به دوستی که نخواهم شکست پیمانت
۳
گرم هلاک پسندی ورم بقا بخشی
به هر چه حکم کنی نافذست فرمانت
۴
اگر تو عید همایون به عهد بازآیی
بخیلم ار نکنم خویشتن به قربانت
۵
مه دوهفته ندارد فروغ چندانی
که آفتاب که میتابد از گریبانت
۶
اگر نه سرو که طوبی برآمدی در باغ
خجل شدی چو بدیدی قد خرامانت
۷
نظر به روی تو صاحبدلی نیندازد
که بیدلش نکند چشمهای فتانت
۸
غلام همت شنگولیان و رندانم
نه زاهدان که نظر میکنند پنهانت
۹
بیا و گر همه بد کردهای که نیکت باد
دعای نیکان از چشم بد نگهبانت
۱۰
به خاک پات که گر سر فدا کند سعدی
مقصرست هنوز از ادای احسانت
تصاویر و صوت



نظرات
تهرانی
پوریا
فاطمه زندی