
سعدی
غزل شمارهٔ ۱۶۴
۱
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد
۲
ای بوی آشنایی دانستم از کجایی
پیغام وصل جانان پیوند روح دارد
۳
سودای عشق پختن عقلم نمیپسندد
فرمان عقل بردن عشقم نمیگذارد
۴
باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را
ور نه کدام قاصد پیغام ما گزارد
۵
هم عارفان عاشق دانند حال مسکین
گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد
۶
زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین
بر دل خوشست نوشم بی او نمیگوارد
۷
پایی که برنیارد روزی به سنگ عشقی
گوییم جان ندارد یا دل نمیسپارد
۸
مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق
در روز تیرباران باید که سر نخارد
۹
بیحاصلست یارا اوقات زندگانی
الا دمی که یاری با همدمی برآرد
۱۰
دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت
کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد
تصاویر و صوت




نظرات
کاریر
محمدامین
سید حمید
ترمه
زانیار
ما را همه شب نمی برد خواب
رشا
ناصر
بابک چندم
مهدی
nabavar
احسان چراغی
فاطمه زندی