
سعدی
غزل شمارهٔ ۱۷۹
۱
کیست آن ماه منور که چنین میگذرد
تشنه جان میدهد و ماء معین میگذرد
۲
سرو اگر نیز تحول کند از جای به جای
نتوان گفت که زیباتر از این میگذرد
۳
حور عین میگذرد در نظر سوختگان
یا مه چارده یا لعبت چین میگذرد
۴
کام از او کس نگرفتست مگر باد بهار
که بر آن زلف و بناگوش و جبین میگذرد
۵
مردم زیر زمین رفتن او پندارند
کآفتابست که بر اوج برین میگذرد
۶
پای گو بر سر عاشق نه و بر دیده دوست
حیف باشد که چنین کس به زمین میگذرد
۷
هر که در شهر دلی دارد و دینی دارد
گو حذر کن که هلاک دل و دین میگذرد
۸
از خیال آمدن و رفتنش اندر دل و چشم
با گمان افتم و گر خود به یقین میگذرد
۹
گر کند روی به ما یا نکند حکم او راست
پادشاهیست که بر ملک یمین میگذرد
۱۰
سعدیا گوشه نشینی کن و شاهدبازی
شاهد آنست که بر گوشه نشین میگذرد
تصاویر و صوت



نظرات
مهران
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.
۷
۷