
سعدی
غزل شمارهٔ ۲۱۵
۱
ساعتی کز درم آن سرو روان بازآمد
راست گویی به تن مرده روان بازآمد
۲
بخت پیروز که با ما به خصومت میبود
بامداد از در من صلح کنان بازآمد
۳
پیر بودم ز جفای فلک و جور زمان
باز پیرانه سرم عشق جوان بازآمد
۴
دوست بازآمد و دشمن به مصیبت بنشست
باد نوروز علی رغم خزان بازآمد
۵
مژدگانی بده ای نفس که سختی بگذشت
دل گرانی مکن ای جسم که جان بازآمد
۶
باور از بخت ندارم که به صلح از در من
آن بت سنگ دل سخت کمان بازآمد
۷
تا تو بازآمدی ای مونس جان از در غیب
هر که در سر هوسی داشت از آن بازآمد
۸
عشق روی تو حرامست مگر سعدی را
که به سودای تو از هر که جهان بازآمد
۹
دوستان عیب مگیرید و ملامت مکنید
کاین حدیثیست که از وی نتوان بازآمد
تصاویر و صوت


نظرات
داکتر ق. مصلح بدخشانی
داکتر ق. مصلح بدخشانی
ه. طالبی
فاطمه زندی