
سعدی
غزل شمارهٔ ۲۱۸
۱
آن سرو که گویند به بالای تو ماند
هرگز قدمی پیش تو رفتن نتواند
۲
دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست
با غمزه بگو تا دل مردم نستاند
۳
زنهار که چون میگذری بر سر مجروح
وز وی خبرت نیست که چون میگذراند
۴
بخت آن نکند با من سرگشته که یک روز
همخانه من باشی و همسایه نداند
۵
هر کاو سر پیوند تو دارد به حقیقت
دست از همه چیز و همه کس درگسلاند
۶
امروز چه دانی تو که در آتش و آبم
چون خاک شوم باد به گوشت برساند
۷
آنان که ندانند پریشانی مشتاق
گویند که نالیدن بلبل به چه ماند
۸
گل را همه کس دست گرفتند و نخوانند
بلبل نتوانست که فریاد نخواند
۹
هر ساعتی این فتنه نوخاسته از جای
برخیزد و خلقی متحیر بنشاند
۱۰
در حسرت آنم که سر و مال به یک بار
در دامنش افشانم و دامن نفشاند
۱۱
سعدی تو در این بند بمیری و نداند
فریاد بکن یا بکشد یا برهاند
تصاویر و صوت



نظرات
محمد امین مصطفی لو
علی عباسی
امامعلی imamali.arabameri@gmail.com
اسد
فاطمه یاوری
محمد اسکندری کتکی hobbyhorseup۳@gmail.com
متین میرزائی
فاطمه زندی