
سعدی
غزل شمارهٔ ۲۳۰
۱
شاید این طلعت میمون که به فالش دارند
در دل اندیشه و در دیده خیالش دارند
۲
که در آفاق چنین روی دگر نتوان دید
یا مگر آینه در پیش جمالش دارند
۳
عجب از دام غمش گر بجهد مرغ دلی
این همه میل که با دانه خالش دارند
۴
نازنینی که سر اندر قدمش باید باخت
نه حریفی که توقع به وصالش دارند
۵
غالب آنست که مرغی چو به دامی افتاد
تا به جایی نرود بی پر و بالش دارند
۶
عشق لیلی نه به اندازه هر مجنونیست
مگر آنان که سر ناز و دلالش دارند
۷
دوستی با تو حرامست که چشمان کشت
خون عشاق بریزند و حلالش دارند
۸
خرما دور وصالی و خوشا درد دلی
که به معشوق توان گفت و مجالش دارند
۹
حال سعدی تو ندانی که تو را دردی نیست
دردمندان خبر از صورت حالش دارند
تصاویر و صوت



نظرات
ع.م.ش.
همایون ویسی شیخ رباط
فاطمه یاوری