
سعدی
غزل شمارهٔ ۲۴۰
۱
چه کند بنده که بر جور تحمل نکند
دل اگر تنگ شود مهر تبدل نکند
۲
دل و دین در سر کارت شد و بسیاری نیست
سر و جان خواه که دیوانه تأمل نکند
۳
سحر گویند حرامست در این عهد ولیک
چشمت آن کرد که هاروت به بابل نکند
۴
غرقه در بحر عمیق تو چنان بیخبرم
که مبادا که چه دریام (؟) به ساحل نکند
۵
به گلستان نروم تا تو در آغوش منی
بلبل ار روی تو بیند طلب گل نکند
۶
هر که با دوست چو سعدی نفسی خوش دریافت
چیز و کس در نظرش باز تخیل نکند
تصاویر و صوت


نظرات
رسول صالحی
فاطمه یاوری
Mahmood Shams
فاطمه یاوری
خشت