سعدی

سعدی

غزل شمارهٔ ۲۶۷

۱

سروبالایی به صحرا می‌رود

رفتنش بین تا چه زیبا می‌رود

۲

تا کدامین باغ از او خرمترست

کاو به رامش کردن آنجا می‌رود

۳

می‌رود در راه و در اجزای خاک

مرده می‌گوید مسیحا می‌رود

۴

این چنین بیخود نرفتی سنگدل

گر بدانستی چه بر ما می‌رود

۵

اهل دل را گو نگه دارید چشم

کان پری پیکر به یغما می‌رود

۶

هر که را در شهر دید از مرد و زن

دل ربود اکنون به صحرا می‌رود

۷

آفتاب و سرو غیرت می‌برند

کآفتابی سروبالا می‌رود

۸

باغ را چندان بساط افکنده‌اند

کآدمی بر فرش دیبا می‌رود

۹

عقل را با عشق زور پنجه نیست

کار مسکین از مدارا می‌رود

۱۰

سعدیا دل در سرش کردی و رفت

بلکه جانش نیز در پا می‌رود

تصاویر و صوت

کلیات سعدی به تصحیح محمدعلی فروغی، چاپخانهٔ بروخیم، ۱۳۲۰، تهران » تصویر 753
کلیات سعدی مصور و مذهب نسخه‌برداری شده در ۹۳۴ هجری قمری شیراز » تصویر 489
کلیات سعدی مذهب و مصور نسخه‌برداری شده در ۹۲۶ هجری قمری » تصویر 571
حمیدرضا محمدی :
محسن لیله‌کوهی :
سعیده تهرانی‌نسب :
پری ساتکنی عندلیب :
سهیل قاسمی :
تناز پیراسته :
نازنین بازیان :
فاطمه زندی :
افسر آریا :

نظرات

user_image
سمیرا خدابخش
۱۳۹۷/۰۳/۲۸ - ۱۱:۳۴:۱۷
چه زیبا توصیف کردهداستانی بود در نرسیدن به معشوق که در وداع آخرین عاشق گفت : میگن عاشق دوست داره با عشقش قدم بزنه و راه بره و دست در دست هم برن،و عاشق چشمهاشو میگیره و میگه..اما من این حسرت و درد رو با خود نگه میدارم..در حالیکه عاشق چشمانش بسته است میگوید سرو بالایی به صحرا می رود..و میگوید انتخاب با خودته میتونی بری میتونی بمونی...و می رود...گفتم اینجا هم بیان کنم..زیبا هست این توصیف...