
سعدی
غزل شمارهٔ ۲۶۷
۱
سروبالایی به صحرا میرود
رفتنش بین تا چه زیبا میرود
۲
تا کدامین باغ از او خرمترست
کاو به رامش کردن آنجا میرود
۳
میرود در راه و در اجزای خاک
مرده میگوید مسیحا میرود
۴
این چنین بیخود نرفتی سنگدل
گر بدانستی چه بر ما میرود
۵
اهل دل را گو نگه دارید چشم
کان پری پیکر به یغما میرود
۶
هر که را در شهر دید از مرد و زن
دل ربود اکنون به صحرا میرود
۷
آفتاب و سرو غیرت میبرند
کآفتابی سروبالا میرود
۸
باغ را چندان بساط افکندهاند
کآدمی بر فرش دیبا میرود
۹
عقل را با عشق زور پنجه نیست
کار مسکین از مدارا میرود
۱۰
سعدیا دل در سرش کردی و رفت
بلکه جانش نیز در پا میرود
تصاویر و صوت



نظرات
سمیرا خدابخش