
سعدی
غزل شمارهٔ ۲۷۰
۱
هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود
تا منتهای کار من از عشق چون شود
۲
دل بر قرار نیست که گویم نصیحتی
از راه عقل و معرفتش رهنمون شود
۳
یار آن حریف نیست که از در درآیدم
عشق آن حدیث نیست که از دل برون شود
۴
فرهادوارم از لب شیرین گزیر نیست
ور کوه محنتم به مثل بیستون شود
۵
ساکن نمیشود نفسی آب چشم من
سیماب طرفه نبود اگر بی سکون شود
۶
دم درکش از ملامتم ای دوست زینهار
کاین درد عاشقی به ملامت فزون شود
۷
جز دیده هیچ دوست ندیدم که سعی کرد
تا زعفران چهره من لاله گون شود
۸
دیوار دل به سنگ تعنت خراب گشت
رخت سرای عقل به یغما کنون شود
۹
چون دور عارض تو برانداخت رسم عقل
ترسم که عشق در سر سعدی جنون شود
تصاویر و صوت


نظرات
zahra
محسن کوچکی
امیرحسین
حسن
کیانوش
فیروزه سعادت یار
فیروزه سعادت یار
فیروزه سعادت یار
رضا آفاق
رضا آفاق
پاسخ شماو صد البته غمگین و آزرده.ابدا مراد اینجانب خدای نکرده نکوهش انسان محترمی چون شما نبوده و سرزنش شما از جانب خودتان نیز به هیچ وجه برای بنده قابل تحمل نیست.حقیر هم به نوبه ی خود مراتب عذر خواهی را به جای آورده و از حضور محترم حضرت عالی پوزش می طلبم.
غلامی
علی
ادب دوست
نی ما
۷
بی سواد
۷
۷
بی سواد
۷
۷
ادریس ♡
مهران
نرم افزار CRM
دانلود آهنگ
عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳
محمد طهماسبی
علی
یوسف شیردلپور
عبدالرضا ناظمی
عبدالرضا ناظمی