
سعدی
غزل شمارهٔ ۳۰۰
۱
یار آن بود که صبر کند بر جفای یار
ترک رضای خویش کند در رضای یار
۲
گر بر وجود عاشق صادق نهند تیغ
بیند خطای خویش و نبیند خطای یار
۳
یار از برای نفس گرفتن طریق نیست
ما نفس خویشتن بکشیم از برای یار
۴
یاران شنیدهام که بیابان گرفتهاند
بیطاقت از ملامت خلق و جفای یار
۵
من ره نمیبرم مگر آن جا که کوی دوست
من سر نمینهم مگر آن جا که پای یار
۶
گفتی هوای باغ در ایام گل خوشست
ما را به در نمیرود از سر هوای یار
۷
بستان بی مشاهده دیدن مجاهدهست
ور صد درخت گل بنشانی به جای یار
۸
ای باد اگر به گلشن روحانیان روی
یار قدیم را برسانی دعای یار
۹
ما را ز درد عشق تو با کس حدیث نیست
هم پیش یار گفته شود ماجرای یار
۱۰
هر کس میان جمعی و سعدی و گوشهای
بیگانه باشد از همه خلق آشنای یار
تصاویر و صوت



نظرات
محمد
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.
بیگانه
گمنام-۱
..
سفید