
سعدی
غزل شمارهٔ ۳۰۱
۱
هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر
که من از دست تو فردا بروم جای دگر
۲
بامدادان که برون مینهم از منزل پای
حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر
۳
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست
ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر
۴
زان که هرگز به جمال تو در آیینه وهم
متصور نشود صورت و بالای دگر
۵
وامقی بود که دیوانه عذرایی بود
منم امروز و تویی وامق و عذرای دگر
۶
وقت آنست که صحرا گل و سنبل گیرد
خلق بیرون شده هر قوم به صحرای دگر
۷
بامدادان به تماشای چمن بیرون آی
تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر
۸
هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید
گویم این نیز نهم بر سر غمهای دگر
۹
بازگویم نه که دوران حیات این همه نیست
سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر
تصاویر و صوت


نظرات
اهورا
جلال زاده
یگانه
علی
بی سواد
شیوا
مهناز ، س
بابک چندم
مهناز ، س
...
بابک چندم
...
حسین ۱
بابک چندم
پاسخ کفایت دهد...-حسین 1جان،اگر دقت کنی می بینی که من آوردم "این بار معنوی دیگری نیز دارد"، یعنی که از خوانش مهناز خانم ایراد نگرفتم و آنرا درست دانستم...این فقط در نتیجه گیریست که آنچنان که شما نیز آوردی نشان از آن دارد که عاشق در نبود محبوب توجه خود را به دیگری معطوف می دارد ( شرطی که آوردی همان "اگر بیایی" باشد، حال اگر محبوب نیاید چه؟ عاشق دیگر عاشق نیست یا هوش و حواسش پیش دیگریست؟ )...آنچه که من بیان کردم اینست که عاشق (راستین) شرط نمی گذارد، و یا در نبود محبوب به دیگری نمی پردازد که این هر دو "خلاف رسم عاشقی است."...پس در نتیجه گیری: اگر یک نتیجه آنست که عشقِ عاشق مشروط است، و نتیجه دیگر آنکه این عشق مشروط نیست؛ آنگاه کفه ترازو به سمت عشقِ بی شرط می باید سنگینی کند...در این بیت نیز که شاهد آوردی، فراغ همان "آسایش و آرامش" است نه مجال داشتن که آن "چو دست می دهد نفسی" است...شمایان نیز پایدار باشید
بابک چندم
محمد رحیمی
آذر
nabavar
nabavar
ایرانی
جاوید
کیانوش
فاطمه rezaie
ماهان ماهان