
سعدی
غزل شمارهٔ ۳۰۲
۱
به فلک میرسد از روی چو خورشید تو نور
قل هو الله احد چشم بد از روی تو دور
۲
آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد
بلکه در جنت فردوس نباشد چو تو حور
۳
حور فردا که چنین روی بهشتی بیند
گرش انصاف بود معترف آید به قصور
۴
شب ما روز نباشد مگر آن گاه که تو
از شبستان به درآیی چو صباح از دیجور
۵
زندگان را نه عجب گر به تو میلی باشد
مردگان بازنشینند به عشقت ز قبور
۶
آن بهایم نتوان گفت که جانی دارد
که ندارد نظری با چو تو زیبامنظور
۷
سحر چشمان تو باطل نکند چشم آویز
مست چندان که بکوشند نباشد مستور
۸
این حلاوت که تو داری نه عجب کز دستت
عسلی دوزد و زنار ببندد زنبور
۹
آن چه در غیبتت ای دوست به من میگذرد
نتوانم که حکایت کنم الا به حضور
۱۰
منم امروز و تو انگشت نمای زن و مرد
من به شیرین سخنی تو به نکویی مشهور
۱۱
سختم آید که به هر دیده تو را مینگرند
سعدیا غیرتت آمد نه عجب سعد غیور
تصاویر و صوت




نظرات
پریسا
حمیدرضا
علی اشرفی نوشنق