
سعدی
غزل شمارهٔ ۳۱
۱
چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
که یک دم از تو نظر بر نمیتوان انداخت
۲
بلای غمزه نامهربان خونخوارت
چه خون که در دل یاران مهربان انداخت
۳
ز عقل و عافیت آن روز بر کران ماندم
که روزگار حدیث تو در میان انداخت
۴
نه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو
برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت
۵
تو دوستی کن و از دیده مفکنم زنهار
که دشمنم ز برای تو در زبان انداخت
۶
به چشمهای تو کان چشم کز تو برگیرند
دریغ باشد بر ماه آسمان انداخت
۷
همین حکایت روزی به دوستان برسد
که سعدی از پی جانان برفت و جان انداخت
تصاویر و صوت


نظرات
شایق
میلاد احمدی
۷
۷
۷
فاطمه زندی
ارشک دادور