
سعدی
غزل شمارهٔ ۳۱۵
۱
پیوند روح میکند این باد مشک بیز
هنگام نوبت سحرست ای ندیم خیز
۲
شاهد بخوان و شمع بیفروز و می بنه
عنبر بسای و عود بسوزان و گل بریز
۳
ور دوست دست میدهدت هیچ گو مباش
خوشتر بود عروس نکوروی بی جهیز
۴
امروز باید ار کرمی میکند سحاب
فردا که تشنه مرده بود لای گو بخیز
۵
من در وفا و عهد چنان کند نیستم
کز دامن تو دست بدارم به تیغ تیز
۶
گر تیغ میزنی سپر اینک وجود من
عیار مدعی کند از دشمن احتریز
۷
فردا که سر ز خاک برآرم اگر تو را
بینم فراغتم بود از روز رستخیز
۸
تا خود کجا رسد به قیامت نماز من
من روی در تو و همه کس روی در حجیز
۹
سعدی به دام عشق تو در پای بند ماند
قیدی نکردهای که میسر شود گریز
تصاویر و صوت




نظرات
ساغر
ناشناس
۷
ناشناس
حسین
۷
۷
nabavar
گمنام-۱
محمد
م ، س
حمیدرضا
بابک ۲۵۰