سعدی

سعدی

غزل شمارهٔ ۳۲

۱

معلمت همه شوخی و دلبری آموخت

جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت

۲

غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم

که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت

۳

تو بت چرا به معلم روی که بتگر چین

به چین زلف تو آید به بتگری آموخت

۴

هزار بلبل دستان سرای عاشق را

بباید از تو سخن گفتن دری آموخت

۵

برفت رونق بازار آفتاب و قمر

از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت

۶

همه قبیله من عالمان دین بودند

مرا معلم عشق تو شاعری آموخت

۷

مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه

که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت

۸

مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من

وجود من ز میان تو لاغری آموخت

۹

بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع

چنان بکند که صوفی قلندری آموخت

۱۰

دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن

کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت

۱۱

من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش

ندیده‌ام مگر این شیوه از پری آموخت

۱۲

به خون خلق فروبرده پنجه کاین حناست

ندانمش که به قتل که شاطری آموخت

۱۳

چنین بگریم از این پس که مرد بتواند

در آب دیده سعدی شناوری آموخت

تصاویر و صوت

کلیات سعدی به تصحیح محمدعلی فروغی، چاپخانهٔ بروخیم، ۱۳۲۰، تهران » تصویر 628
کلیات سعدی مصور و مذهب نسخه‌برداری شده در ۹۳۴ هجری قمری شیراز » تصویر 633
حمیدرضا محمدی :
محسن لیله‌کوهی :
سعیده تهرانی‌نسب :
گلناز صفوی :
سهیل قاسمی :
فاطمه زندی :
پری ساتکنی عندلیب :
مریم فقیهی کیا :
مصطفی حسینی کومله :
نازنین بازیان :
امیر اثنی عشری :

نظرات

user_image
حامد.خ
۱۳۹۱/۰۱/۱۲ - ۱۱:۴۶:۱۱
مصرع دوم بیت دوم باید اصلاح شود به: که کید و سحر...
user_image
علی ه
۱۳۹۱/۰۵/۰۴ - ۰۸:۰۷:۴۳
نکته اول: " که کید و سحر" صحیح تر به نظر می رسه و لف و نشرش هم کاملهلب ضحاک, کید , به ضحاک آموختچشم فتان , سحر , به سامرینکته دوم: بیت آخر: " چنان " بگریم , صحیح تر است
user_image
تدین
۱۳۹۱/۰۶/۲۴ - ۰۴:۵۴:۰۷
دوستان به یاد داشته باشند که در بیت دوم مصرع اول . ضحاک به معنی خندان است ولی در مصرع دوم ضحاک به معنی همان پادشه ستمگر معروف به ضحاک ماردوش است. که داستان آن و مبارزه کاوه آهنگر با او در شاهنامه حکیم فردوسی مذکور است.
user_image
میثاق
۱۳۹۱/۰۸/۲۸ - ۰۱:۱۵:۲۵
توی کلیات سعدی جمع آوری آقای عباس اقبال آشتیانی به جای بیت آخر این بیت آمده : بر آب دیده سعدی گرت گذر افتد تو را نخست بباید شناوری آموخت
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۲/۲۱ - ۱۴:۴۲:۳۷
مری که اندام رساندن خوراک به معده است به انگلیسی esophageاست و فارسی ان فاژ است و معنی ان خوردن مثلا بفاژد یعنی بخورد به پهلوی
user_image
دکتر ترابی
۱۳۹۳/۰۱/۱۲ - ۲۰:۵۱:۵۱
طالع اگر مدد کند....این غزل را به آواز ایرج بشنوید.
user_image
داراب
۱۳۹۴/۰۲/۳۱ - ۰۳:۵۳:۵۱
معلمت همه شوخی و دلبری آموختبه دوستیت وصیت نکرد و دلداریسعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۵۶۲
user_image
شایق
۱۳۹۴/۰۴/۲۴ - ۱۳:۰۵:۵۵
با سلام برای دانستن معنی واقعی این غزل باید به یک نکته عمیق عرفانی توجه کرد و ان اینکه عرقا وقتی به درجه کمال می رسند در می یابند که همه کاره عالم اوست وهیچ کاری بدون اراده او در دنیای خلقت انجام نمی شود و در واقع در ان مقام عرفا هیچگونه اختیاری در خود نمی بینند وبه معنای ( مالک یوم الدین ) ویا ( الملک یومیذ للله الواحد القهار ) می رسند در ان مقام در می یابند که شیطان و ابولهب و شمر نیز نقشهایی را بازی میکنند که خداوند به انها داده است و تمام عرفا هر کدام بنحوی و با زبانی خاص گاهی خیلی روشن (حافظ به خود نبوشید این خرقه می الود ای شیخ باک دامن معذور دار ما را ) (برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر که جز این تحفه ندادند به ما روز الست و یا در بس برده طوطی صفتم داشته اند ) وگاهی مثل همین غزل در لفافه گفته اند و لذا سعدی در این غزل میگوید جفا و ناز وعتاب و ستمگری و کید و سحر و بت گری و رونق افتاب و قمر وشعر و شاعری و قلندری و چالاکی ( شاطری ) در قتل همه را تو اموخته ای (علم الادم الاسما کلها همه اسمها را به ادم اموخت )
user_image
۷
۱۳۹۴/۰۵/۱۰ - ۱۱:۲۳:۵۰
به نظرم همه این غزل را سعدی در بزرگی خود و شناوری سخن خود سرودههزار بلبل دستان سرای عاشق رابباید از تو سخن گفتن دری آموختبرفت رونق بازار آفتاب و قمراز آن که ره به دکان تو مشتری آموختهمه قبیله من عالمان دین بودندمرا معلم عشق تو شاعری آموخت
user_image
شایق
۱۳۹۴/۰۵/۱۵ - ۰۴:۰۹:۱۰
با سلام عرفا خودی ندارند که بخواهند خود ستایی کنند اصل عرفان حرکت از خود و دور شدن از خود و به او رسیدن است
user_image
مهدی
۱۳۹۵/۰۶/۱۲ - ۱۹:۱۶:۳۶
با سلام و احترامبیت اول و بیت پنج و شش رو استاد ایرج خواجه امیری در بیات تهران خیلی زیبا و عالی خونده .... حتما گوش بدین و حالشو ببرین ..... زنده باد استاد ایرجروح سعدی بزرگ شاد .....
user_image
سارا
۱۳۹۵/۱۱/۱۳ - ۰۹:۰۷:۴۹
چقدر زیبا فرموده تو بت چرا به معلم روی که بتگر چینبه چین زلف تو آید به بتگری آموختاستاد سخن حضرت سعدی
user_image
بیگانه
۱۳۹۷/۰۲/۲۷ - ۱۶:۵۹:۵۹
معلمت همه شوخی و دلبری آموختجفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت...عالی
user_image
پیمان
۱۳۹۸/۱۲/۲۰ - ۰۳:۴۵:۲۰
مصراع دوم بیت سوم طبق تصحیح مرحوم فروغی بهتر است که بصورت زیر تصحیح گردد به چین زلف تو آیین بتگری آموخت
user_image
پیمان
۱۳۹۸/۱۲/۲۰ - ۰۳:۴۹:۴۱
همچنین مصرع دوم بیت پنجم هم طبق همان تصحیح بصورت زیر است: ز بس که ره به دکان تو مشتری آموخت
user_image
آرمین عبدالحسینی
۱۳۹۹/۰۴/۳۱ - ۰۸:۰۱:۱۷
همه قبیله من عالمان دین بودندابجدش میشه 609 (سال تولد سعدی)
user_image
مهدی
۱۳۹۹/۰۷/۱۲ - ۱۰:۳۶:۴۳
سه بیت از این غزل در یکی از حکایات باب پنجم گلستان شیخ نیز در مورد جوانی که در جامع کاشغر با وی ملاقات کرده، آمده است:معلمت همه شوخی و دلبری آموختجفا و ناز و عتاب و ستمگری آموختدگر نه عزم سیاحت کند، نه یاد وطنکسی که بر سر کویت، مجاوری آموختمن آدمی به چنین شکل و خوی و قد و روشندیده‌ام، مگر این شیوه از پری آموخت
user_image
محسن
۱۳۹۹/۰۹/۲۰ - ۱۳:۴۵:۴۸
فوق العاده
user_image
فاطمه زندی
۱۴۰۱/۰۶/۱۲ - ۰۸:۳۷:۳۵
وزن : مفاعلن فعلاتن مفاعلن  فع لن بیت اول معلّمت همه شوخیّ و دلبری آموخت  جفا و ناز و عِتاب و ستمگری آموخت گویی آموزگار به تو فقط بی باکی ، دلربایی ، آزار عاشق ، عشوه گری ، درشتی و جفاکاری آموخته است . [ شوخی = گستاخی ، دلبری ، بی باکی / ناز = غمزه و دلفریبی / عِتاب = سرزنش و ملامت ]  بیت دوم غلامِ آن لبِ ضحّاک و چشمِ فتّانم که کیدِ سِحر به ضحّاک و سامری آموخت چاکر و بندۀ آن لبان خندان و چشمان جادوگری هستم که ضحّاکِ ماردوش و سامری از آنها کید و سِحر آموخته اند . [ ضحّاک = خندان / فتّان = فتنه انگیز و آشوبگر / کید = مکر و فریب / سِحر = جادو و افسون  ضحّاک ، پنجمین شاه افسانه ای ایران بود . به روایت شاهنامه ، ضحاک به اغوای ابلیس پدر را کشت و پادشاه عرب شد . ابلیس به صورت آشپزی درآمد و به او خدمت کرد و در ازایِ آن ، کتفِ او را بوسید و ناپدید شد . بر جای بوسه های ابلیس دو مار رُست که هر چند سرِ آنها را قطع می کردند ولی باز می روییدند . ( فرهنگ تلمیحات ) سامری ، مردی از پیروان موسی یا خویشاوند او و طبق برخی روایات ، خاله زادۀ موسی که منسوب به قبیله سامره از عظمای بنی اسراییل بود . در تفسیر ابوالفتوح ، ج 7 ، ص 482 ، او را اهل کرمان گفته اند . قصۀ سامری و ساختن گاوِ زر و به صدا در آمدن آن گوساله در تورات نیامده است ولی در تفاسیر چنین است : موسی (ع) برای آوردن الواح به طور سینا رفته بود و به قوم خود وعده داده بود که بعد از سی روز بازگردد . اما چون به فرمان الهی ده روز به آن مدّت افزوده گشت . مردم گفتند که موسی خلف وعده کرده است . سامری در این فرصت از جواهر خود و مردم در عرض سه روز گوسالۀ زرینی ساخت . هنگامی که باد به زیر گوساله دمیده می شد در شکمِ او می رفت و از گلوی او آوازِ گاو بیرون می آمد . مردم به تماشای آن فریفته شدند و از دین برگشتند . در تفسیر ابوالفتوح رازی ، ج 7 ، ص 483 ، می گوید : چون قبطیان و خودِ فرعون ( قبل از اینکه دعوی خدایی کند ) در اصل گاو پرست بودند ، سامری برای نقشه خود ، گوساله را اختیار کرده بود . در آیه 88 سوره طه آمده است « و بر ایشان تندیس گوساله ای که نعرۀ گاوان را داشت بساخت و گفتند این خدای شما و خدای موسی و موسی فراموش کرده بود » ( فرهنگ تلمیحات )  بیت سوم تو بت چرا به معلّم روی ؟ که بتگر چین  به چین زلف تو آید به بتگری آموخت تو ای معشوق زیبا رو ، به نزدِ معلّم می روی تا چه آموزی ؟ در حالیکه پیکرتراشِ چینی که خالق بت هایِ زیباست ، برای شاگردی و آموختن صورتگری به چین و شکن زلفِ تو دست یازیده است . [ بتگر = مجسمه ساز و پیکرتراش / چینِ زلف = پیچ و تاب زلف / آموخت = آموختن ]   بیت چهارم هزار بلبل دستان سرای عاشق را  بباید از تو سخن گفتن دری آموخت هزار بلبلِ نغمه سرای شیفته و عاشق باید از تو سخن گفتن به زبانِ فصیحِ دری را بیاموزند . [ دستان = در اصطلاح موسیقی به رشته هایی گفته می شده که بر دستۀ سازهای زهی بسته می شده است ( واژه نامۀ موسیقی ایران زمین ) / دستان سرا = آواز خوان / دَری = زبان فارسی که از شعب زبان های ایرانی است و در عهد ساسانیان پهلوی رایج بود و پس از اسلام ، بدین زبان سخن گفته و نوشته اند و اکنون نیز زبانِ رسمی ایران است . ( فرهنگ معین ) بیت پنجم برفت رونق بازار آفتاب و قمر  از آنکه ره به دکان تو مشتری آموخت دیگر کسی به آفتاب و ماه توجهی ندارد و بازارِ آنان کِساد شده است . زیرا که خواهندگانِ تو به دکّانِ حُسن و جمالت راه یافته و خریدار زیبایی ات شده اند .  بیت ششم همه قبیلۀ من عالِمانِ دین بودند مرا معلّمِ عشق تو شاعری آموخت تمام مردمان طایفۀ من از علمای دین بوده اند . ولی عشقِ تو به سانِ آموزگاری به من درسِ شاعری داده است .  بیت هفتم مرا به شاعری آموخت روزگار ، آنگه  که چشم مستِ تو دیدم که ساحری آموخت هنگامیکه دیدم چشمِ مخمورِ تو جادوگری آموخته ، مردم را تسخیر می کند . روزگار هم به من شاعری و سخن سرایی را تعلیم داد . یعنی چشمان خمارآلوده و جادوگرت مرا شاعر کرد . [ چشم مست = چشم خمار / ساحری = جادوگری و افسونگری ]  بیت هشتم مگر دهان تو آموخت تنگی از دلِ من وجودِ من ز میانِ تو لاغری آموخت بی تردید دهانِ تو برای کوچکی خود از دلِ تنگِ من الگو برداشته و وجود من لاغری خود را از کمرِ باریک تو به وام گرفته است . [ مگر = قید تاکید است به معنی همانا و به تحقیق / میان = کمر / تنگ بودن دهان = در سنّتِ ادبی ، شاعران دهان معشوق را به هیچ ، مانند کرده اند و دهان هر چه کوچکتر باشد زیباتر است ]  بیت نهم بلای عشق تو بنیادِ زهد و بیخِ وَرَع  چنان بکند که صوفی قلندری آموخت عشق تو فتنه ای بود که پایه های پرهیزگاری و ریشۀ پارسایی را چنان از جا برکند که صوفی در خانقاه نمانده و رعایت تقوا و پارسایی را رها کرده و در جستجوی تو بی بند و باری پیشه کرده است . [ ورع = تقوا و پرهیزگاری / صوفی = پیرو طریقت تصوّف ، شرح بیت 6 غزل 14 / قلندری = شوریدگی و لاابالی گری و بی قیدی ] قلندر = به درویش لاابالی شوریده احوالی اطلاق می شود که نسبت به پوشاک و آداب و طاعات بی قید و بنایِ کارِ او بر تخریب عادات باشد . قلندریّه به فرقه ای از صوفیه ملامتی کفته می شده است که بر خلافِ سایر ملامتیّه که مقیّد به کتمان اسرار و عبادات بوده اند . به این دو موضوع اهمیتی نمی داده اند و از عبادات بیش از فرایض کاری انجام نمی داده و جز صفای دلِ خود به هیچ چیز و هیچ کس نمی اندیشیده اند . از مختصاتِ این فرقه تراشیدن موی سر و صورت و حتّی ابروست که به آن چهار ضرب می گویند . ( فرهنگ اشعار حافظ ) بیت دهم  دگر نه عزمِ سیاحت کند نه یادِ وطن  کسی که بر سرِ کویت مجاوری آموخت کسی که عابدانه مقیمِ کویِ تو گردیده ، دیگر نه سرِ سیر و سفر خواهد داشت و نه به یادِ وطن می افتد . [ سیاحت = گردش کردن ، سفر رفتن / مجاوری = عزلت و گوشه گیری ، اعتکاف ]  بیت یازدهم من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و رَوِش  ندیده ام ، مگر این شیوه از پری آموخت من تا کنون آدمی را با این شکل و شمایل و قد و قامت و خصلت و ادا ندیده ام . بی تردید او اینگونه بودن را از پری آموخته است . [ مگر = قید تأکید به معنی همانا ، به تحقیق / پری = جنِ مؤنث که موجودی است از عالم غیر مرئی که با جمالِ خود انسان را می فریبد ]  بیت دوازدهم به خونِ خلق فرو برده پنجه کِاین حنّاست  ندانمش که به قتل که شاطری آموخت ؟ دست خود را به خون مردم می آلاید و آن را حنا می پندارد ، نمی دانم برای کشتن چه کسی این تندی و چالاکی را آموخته است ؟ [ حنا = گیاهِ معروفی که برگ آن را برای رنگ کردن بکار می برند / شاطری = چابکی و چالاکی ، زیرکی ]  بیت سیزدهم چنین بگویم از این پس که مرد بتواند در آبِ دیدۀ سعدی شناوری آموخت از این پس آنچنان اشک می بارم که آدمی بتواند در آبِ چشم سعدی شنا کردن را بیاموزد . [ مرد = انسان و آدمی / آب = اشک / غلّو : اشک سعدی به دریا مانند شده است که این امر از روی عقل و بر اساس عادت ممکن نیست ./ آرایه ء التفات : از حاضر (من ) به غایب (سعدی) ] منبع : شرح غزلهای سعدی  دکتر محمدرضا برزگر خالقی  دکتر تورج عقدایی  سعدی : به چه کار آیدت ز گُل طبقی ؟ از گلستان ِ ما بِبَر طبقی  شاد و تندرست باشید ..  
user_image
فاطمه یاوری
۱۴۰۲/۰۱/۳۰ - ۱۷:۵۴:۰۵
     مرا  معلمِ عشقِ تو          شاعری آموخت.....!
user_image
عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳
۱۴۰۲/۰۲/۱۱ - ۱۷:۰۶:۴۱
غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت به نظر می رسد بین کید و سحر باید حرف واو باشد تا کید به ضحاک و سحر به سامری داده شود   چون ضحاک مکار بود اما ساحر نبود 
user_image
عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳
۱۴۰۲/۰۲/۱۱ - ۱۸:۱۵:۰۶
بیت 12 مصرع اول آیا کلمه «حنا» با تشدید خوانده می شود؟ به خون خلق فروبرده پنجه کاین حناستندانمش که به قتل که شاطری آموخت بدون تشدید وزن را به هم می ریزد
user_image
Elahe Rad
۱۴۰۳/۰۳/۱۶ - ۱۶:۵۹:۰۲
همه قبیله من عالمان  دین بودند.... ابن غوغا میکند...
user_image
جلال ارغوانی
۱۴۰۳/۰۴/۱۸ - ۰۶:۰۶:۱۰
هر کس به 
user_image
جلال ارغوانی
۱۴۰۳/۰۴/۱۸ - ۰۶:۰۶:۴۲
هر کس به زمان خویشتن بود من سعدی آخر الزمانم
user_image
دنیای پرشور شعر فارسی
۱۴۰۳/۰۵/۰۸ - ۰۵:۴۶:۰۲
 بیت هشتم مگر دهان تو آموخت تنگی از دلِ من وجودِ من ز میانِ تو لاغری آموخت بی تردید دهانِ تو برای کوچکی خود از دلِ تنگِ من الگو برداشته و وجود من لاغری خود را از کمرِ باریک تو به وام گرفته است . [ مگر = قید تاکید است به معنی همانا و به تحقیق / میان = کمر / کلمه تنگی در مصراع اول به گونه ای به کار رفته که در ترکیب با کلمات دهان و دل دومعنی مختلف دارد، تنگ بودن دهان = در سنّتِ ادبی ، شاعران دهان معشوق را به هیچ ، مانند کرده اند و دهان هر چه کوچکتر باشد زیباتر است و تنگی دل]