
سعدی
غزل شمارهٔ ۳۲۲
۱
خجل است سرو بستان بر قامت بلندش
همه صید عقل گیرد خم زلف چون کمندش
۲
چو درخت قامتش دید صبا به هم برآمد
ز چمن نرست سروی که ز بیخ برنکندش
۳
اگر آفتاب با او زند از گزاف لافی
مه نو چه زهره دارد که بود سم سمندش
۴
نه چنان ز دست رفتهست وجود ناتوانم
که معالجت توان کرد به پند یا به بندش
۵
گرم آن قرار بودی که ز دوست برکنم دل
نشنیدمی ز دشمن سخنان ناپسندش
۶
تو که پادشاه حسنی نظری به بندگان کن
حذر از دعای درویش و کف نیازمندش
۷
شکرین حدیث سعدی بر او چه قدر دارد
که چون او هزار طوطی مگس است پیش قندش
تصاویر و صوت


نظرات
حسین بدیعی
ارش
بابک چندم
محمد رضا
حسین ۱
محمد رضا
بیدل بی نشان