
سعدی
غزل شمارهٔ ۳۲۵
۱
کس ندیدهست به شیرینی و لطف و نازش
کس نبیند که نخواهد که ببیند بازش
۲
مطرب ما را دردیست که خوش مینالد
مرغ عاشق طرب انگیز بود آوازش
۳
بارها در دلم آمد که بپوشم غم عشق
آبگینه نتواند که بپوشد رازش
۴
مرغ پرنده اگر در قفسی پیر شود
همچنان طبع فرامش نکند پروازش
۵
تا چه کردیم دگرباره که شیرین لب دوست
به سخن باز نمیباشد و چشم از نازش
۶
من دعا گویم اگر تو همه دشنام دهی
بنده خدمت بکند ور نکنند اعزازش
۷
غرق دریای غمت را رمقی بیش نماند
آخر اکنون که بکشتی به کنار اندازش
۸
خون سعدی کم از آن است که دست آلایی
ملخ آن قدر ندارد که بگیرد بازش
تصاویر و صوت


نظرات
محسن
وفایی