سعدی

سعدی

غزل شمارهٔ ۳۳۱

۱

هر که هست التفات بر جانش

گو مزن لاف مهر جانانش

۲

درد من بر من از طبیب من است

از که جویم دوا و درمانش

۳

آن که سر در کمند وی دارد

نتوان رفت جز به فرمانش

۴

چه کند بنده حقیر فقیر

که نباشد به امر سلطانش

۵

ناگزیر است یار عاشق را

که ملامت کنند یارانش

۶

وآن که در بحر قلزم است غریق

چه تفاوت کند ز بارانش

۷

گل به غایت رسید بگذارید

تا بنالد هزاردستانش

۸

عقل را گر هزار حجت هست

عشق دعوی کند به بطلانش

۹

هر که را نوبتی زدند این تیر

در جراحت بماند پیکانش

۱۰

ناله‌ای می‌کند چو گریه طفل

که ندانند درد پنهانش

۱۱

سخن عشق زینهار مگوی

یا چو گفتی بیار برهانش

۱۲

نرود هوشمند در آبی

تا نبیند نخست پایانش

۱۳

سعدیا گر به یک دمت بی دوست

هر دو عالم دهند مستانش

تصاویر و صوت

کلیات سعدی به تصحیح محمدعلی فروغی، چاپخانهٔ بروخیم، ۱۳۲۰، تهران » تصویر 792
کلیات سعدی مصور و مذهب نسخه‌برداری شده در ۹۳۴ هجری قمری شیراز » تصویر 657
حمیدرضا محمدی :
فاطمه زندی :
محسن لیله‌کوهی :
سعیده تهرانی‌نسب :
عندلیب :
سهیل قاسمی :
نازنین بازیان :

نظرات

user_image
شکوه
۱۳۹۲/۰۳/۱۰ - ۱۵:۲۶:۱۹
درباره نیروی عشق و اینکه عقل و تدبیر در رویارویی آن یاوه و بیهوده و بی اثر است از سعدیشیرین سخن اشعار بسیاری هست ولی بر جسته تر و کامل ترو پرمایه تر به نظر من ماجرای عقل پرسیدم ز عشقگفت معزول است و فرمانیش نیست میباشد که فراتر از یک بیت و یک شعر و بسا دیوانیست خود
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۳/۱۰ - ۱۶:۳۱:۳۹
بیت مانده به اخر پایانش شاید پایابش باشد زیرا پایاب یا گدار جایی از اب است که از ان می شود گذر کرد
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۳/۱۰ - ۱۶:۳۲:۴۴
با اصلاح بالا معنی بیت اینگونه می شود عاقل بی گدار به اب نمی زند
user_image
فرخ
۱۳۹۳/۰۱/۰۶ - ۱۷:۲۹:۳۲
در جواب امین آقا :به قافیه توجه کنید ، پایانش صحیح است :)
user_image
امین کیخا
۱۳۹۳/۰۱/۰۸ - ۱۲:۰۶:۴۵
فرخ جان با درود به شما البته من از ریزه کاریها ی ادبیات سر در نمی آورم . سپاس از بزرگواری و نرمی گفتارت .