
سعدی
غزل شمارهٔ ۳۳۳
۱
خطا کردی به قول دشمنان گوش
که عهد دوستان کردی فراموش
۲
که گفت آن روی شهرآرای بنمای
دگربارش که بنمودی فراپوش
۳
دل سنگینت آگاهی ندارد
که من چون دیگ رویین میزنم جوش
۴
نمیبینم خلاص از دست فکرت
مگر کافتاده باشم مست و مدهوش
۵
به ظاهر پند مردم مینیوشم
نهانم عشق میگوید که منیوش
۶
مگر ساقی که بستانم ز دستش
مگر مطرب که بر قولش کنم گوش
۷
مرا جامی بده وین جامه بستان
مرا نقلی بنه وین خرقه بفروش
۸
نشستم تا برون آیی خرامان
تو بیرون آمدی من رفتم از هوش
۹
تو در عالم نمیگنجی ز خوبی
مرا هرگز کجا گنجی در آغوش
۱۰
خردمندان نصیحت میکنندم
که سعدی چون دهل بیهوده مخروش
۱۱
ولیکن تا به چوگان میزنندش
دهل هرگز نخواهد بود خاموش
تصاویر و صوت


نظرات
alireza۰fa
کارن
حامد