
سعدی
غزل شمارهٔ ۳۳۵
۱
یکی را دست حسرت بر بناگوش
یکی با آن که میخواهد در آغوش
۲
نداند دوش بر دوش حریفان
که تنها مانده چون خفت از غمش دوش
۳
نکوگویان نصیحت میکنندم
ز من فریاد میآید که خاموش
۴
ز بانگ رود و آوای سرودم
دگر جای نصیحت نیست در گوش
۵
مرا گویند چشم از وی بپوشان
ورا گو برقعی بر خویشتن پوش
۶
نشانی زان پری تا در خیال است
نیاید هرگز این دیوانه با هوش
۷
نمیشاید گرفتن چشمه چشم
که دریای درون میآورد جوش
۸
بیا تا هر چه هست از دست محبوب
بیاشامیم اگر زهر است اگر نوش
۹
مرا در خاک راه دوست بگذار
برو گو دشمن اندر خون من کوش
۱۰
نه یاری سست پیمان است سعدی
که در سختی کند یاری فراموش
تصاویر و صوت


نظرات
محمود عبادی