سعدی

سعدی

غزل شمارهٔ ۳۳۶

۱

رفتی و نمی‌شوی فراموش

می‌آیی و می‌روم من از هوش

۲

سحر است کمان ابروانت

پیوسته کشیده تا بناگوش

۳

پایت بگذار تا ببوسم

چون دست نمی‌رسد به آغوش

۴

جور از قِبَلَت، مَقام عدل است

نیش سخنت مقابل نوش

۵

بی‌کار بود که در بهاران

گویند به عندلیب، مخروش

۶

دوش آن غم دل که می‌نهفتم

باد سحرش ببرد سرپوش

۷

آن سیل که دوش تا کمر بود

امشب بگذشت خواهد از دوش

۸

شهری مُتحَدِّثان حُسنت

الا مُتحَیِّران خاموش

۹

بنشین که هزار فتنه برخاست

از حلقهٔ عارفان مدهوش

۱۰

آتش که تو می‌کنی محال است

کاین دیگ فرونشیند از جوش

۱۱

بلبل که به دست شاهد افتاد

یاران چمن کند فراموش

۱۲

ای خواجه برو به هر چه داری

یاری بخر و به هیچ مفروش

۱۳

گر توبه دهد کسی ز عشقت

از من بنیوش و پند منیوش

۱۴

سعدی همه ساله پند مردم

می‌گوید و خود نمی‌کند گوش

تصاویر و صوت

کلیات سعدی به تصحیح محمدعلی فروغی، چاپخانهٔ بروخیم، ۱۳۲۰، تهران » تصویر 795
کلیات سعدی مصور و مذهب نسخه‌برداری شده در ۹۳۴ هجری قمری شیراز » تصویر 536
فاطمه زندی :
حمیدرضا محمدی :
سهیل قاسمی :
محسن لیله‌کوهی :
سعیده تهرانی‌نسب :
حجت الله عباسی :
عندلیب :
نازنین بازیان :

نظرات

user_image
محمد حسین جانجانی
۱۳۸۹/۱۲/۱۸ - ۰۴:۲۹:۰۰
با تشکر بسیار از شما و ارسال بوسه به افکار عزیزتان برای این هدیه گران بها . احتراما کلمه اول بیت ‍‍پنجم ( 5) بیهوده بود صحیح است نه . بیکار بود .
user_image
مهتاب فرد
۱۳۹۰/۰۱/۲۲ - ۰۶:۴۷:۳۱
بی نهایت سپاسگزارم زیرا مدتها در پی نسخه اصلی که تقریبا حفظ هستم میگشتم و متاسفانه چاپ های جدید به اثر وفادار نمانده اند ازخواندن این غزل واقعا لذت بردم پاینده و برقرار باشید
user_image
عبدالعزیز میرخزیمه
۱۳۹۵/۰۳/۲۱ - ۰۹:۵۸:۱۹
آنجا که میفرماید ای خواجه برو به هر چه داری / یاری بخر و بهیچ مفروشدر حقیقت میخواهد بگوید در سودای زندگی تنها کالایی که اگر بجای عمر از دست رفته, آدمی آن کالا را در عوض زندگیش تحصیل کند سود کرده است کالای عشق است و بس .در غیر اینصورت بجای عمرش هر کالای دیگری اگر بدست آورده باشد ضرر کرده است . چرا که خواهی نخواهی ما رفته رفته داریم کاسته میشویم و زندگی و عمرمان خرج میشود. مولانا همین کالای عشق را در برابر روزهای از دست رفته عمر به دست آورده بود که با کمال سرور و شادی میگفت که بر روزهای رفته از عمر حسرت نمیخورد , زیرا در عوض آن چیزی بدست آورده بود که به فدا شدن عمر می ارزید و آن عشق بود که مولانا را جاودانه کرد؛در غم ما روزها بیگاه شدروزها با سوزها همراه شدروزها گر رفت , گو رو ,باک نیستتو بمان , ای آنکه چون تو پاک نیست
user_image
۷
۱۳۹۵/۰۸/۱۴ - ۱۴:۴۷:۳۳
بی‌کار بود که در بهارانگویند به عندلیب مخروشبجای بی کار باید پیکار نوشته شود به معنای جنگ بیخودی و لجبازی و کشمکش الکیغت نامه دهخداپیکار. [ پ َ / پ ِ ] (اِ مرکب ) (از اوستائی «پئیتی کار» و پهلوی پتکار) پیگار. جنگ . (لغت نامه ٔ اسدی ). رزم . نبرد. حرب . محاربه . خصومت . جدل . (مجمل اللغه ). جدال . (برهان ) (مجمل اللغه ). مجادله . مأج . کشمکش . مرن . مریة. (منتهی الارب ). آورد. کارزار. فرخاش . ناورد. وغا. هیجا. پرخاش . ستیز. وقعه . صاحب غیاث بکاف عربی و فارسی آرد و گویدمعنی ترکیبی آن امری است که نسبت داشته باشد به پا و آن عبارتست از ثبات قدم و افشردن که از لوازم جنگ است و بمعنی جنگ و جدل مجاز است
user_image
بی سواد
۱۳۹۵/۰۸/۱۴ - ۱۵:۳۹:۰۵
می فرمایید اگر از عندلیب بخواهیم که نخواند ، با او جنگ و پیکار کرده ایم؟؟ از من بنیوش !!همان بیهوده یا هتا بی کار بسیار به از پیکار است.
user_image
۷
۱۳۹۵/۰۸/۱۴ - ۱۶:۰۰:۴۷
میفرماید ستیز بیخودی باشد و یاوگی که در بهاران(فصل عاشقی) و دیدن گل(معشوق) به بلبل (من) بگویید که چهجه نزند.
user_image
مهناز ، س
۱۳۹۵/۰۸/۱۴ - ۱۶:۱۲:۴۳
به نظر میرسد ” بی کار “ به مانای کار بی هوده باشد
user_image
مهناز ، س
۱۳۹۵/۰۸/۱۴ - ۱۶:۲۰:۱۳
یعنی اگر به بلبل بگویی مخوان ، سخنت کارگر نمی افتد.
user_image
۷
۱۳۹۵/۰۸/۱۴ - ۱۶:۳۳:۴۶
فکر کنم پیکار را به معنای مجادله بگیرید متوجه میشوید. مجادله ٔ زبانی : چنین گفت کای خام پیکارتان شنیدن نیرزید گفتارتان گلاویز. دست به یقه . آویزان : جوانیش را خوی بد یار بودابا بد همیشه به پیکار بود.خشم : کسی کو به زندان و بند من است گشادنش درد و گزند من است ز خشم و ز بند من آزاد گشت ز بهر تو پیکار من باد گشت . سخن بیهوده : به هستیش باید که خستو شوی ز گفتار پیکار یکسو شوی .ز خوی بد او سخن نشنوم ز پیکار او یک زمان نغنوم .فردوسی/معین
user_image
مهناز ، س
۱۳۹۵/۰۸/۱۴ - ۱۶:۵۰:۰۵
گویند سعدی از راهی میگذشت ، خشت زنی دید که اشعار او به اشتباه و مغشوش می خواند ، دامن بالا گرفت و خشت هایش در هم ریخت ، به اعتراض خشت زن گفت : تو شعر من به هم ریختی و من خشت ترا ، هفت گرامی ، زحمت سعدی به زعم خویش مگردانید مانا باشی
user_image
رضا
۱۳۹۵/۰۸/۱۴ - ۱۸:۱۰:۵۲
ممنون از هفت گرامیباید فردوسی بیشتر بخوانم
user_image
بی سواد
۱۳۹۵/۰۸/۱۴ - ۱۸:۱۵:۲۳
جناب 7جای دکتر کیخا خالی است ، جای آن دیگری را گویا کسی پرکرده است. این بی سواد خطیب رهبر را نمی شناسد و از تقلید بیزار است. و اربهتر از نسخه تصحیح فروغی می شناسید ، به ما نیز بشناسانید سپاسگزار خواهیم بود.و به هستیش باید که خستو شوی زگفتار ( بیهوده) بی کار یک سو شوی و البته نه یکسو
user_image
مهناز ، س
۱۳۹۵/۰۸/۱۴ - ۱۸:۲۴:۴۵
بخش 1 - آغاز کتاببه هستیش باید که خستو شویزگفتار بی کار یک سو شوی
user_image
مهناز ، س
۱۳۹۵/۰۸/۱۴ - ۱۸:۵۱:۱۱
7 گرامیبه درگاه شما و حکیم توسی معتکفم امید که ازین گفتگوها دلگیر نشوید در مکتب شما نیز بسیار آموخته اممانا باشید
user_image
فرخ مردان
۱۳۹۶/۰۳/۱۵ - ۲۳:۲۷:۴۳
@ بی سواد@مهتاب.س: توضیحتان کاملا صحیح و واضح هست.مخصوصا استشهاد مهناز به فردوسی کبیر. زوری که نمیشه بگی پبکار به معنی "تلاش بیهوده" است. از کجا آوردی آخه؟! حالا چرا به این مرد بزرگ ، ذکاء الملک فروغی و به سایر دوستان اینجا بی ادبی هم کنبم؟!
user_image
سعید نوری
۱۴۰۰/۰۱/۳۰ - ۱۱:۱۳:۵۷
و چه شاهکاری فقط در شش کلمه:شهری محدثان حسنتالا متحیران خاموشهر کس جز سعدی چطور می‌تواند یک بند مطلب را در شش کلمه به زیبایی خلاصه کند؟
user_image
فریبرز بذرگران
۱۴۰۰/۰۶/۰۳ - ۰۴:۴۳:۴۳
سعدی در این بیت که کلاً شش کلمه ا‌ست. و به‌قدری حیرت‌انگیز این شش کلمه رو کنار هم جا داده که مو به تن آدم راست می‌شه. اون شش کلمه اینه: شهری متحدّثانِ حُسنت الا متحیرانِ خاموش. بهتر از چیزیه که در نگاه اول به نظر می‌رسه. ‏یعنی کل شهر دارن در مورد زیباییت حرف می‌زنن، جز افرادی که از شدت حیرت ساکت شده‌ن. یعنی ببین، تمام چیزی که مردم شهر در موردش حرف می‌زنن حدیث زیباییِ توست؛ اما اگه می‌بینی یه عده ساکتن، به این دلیلی نیست که به زیباییت اقرار نمی‌کنن، به این دلیله که از شدت حیرت نمی‌دونن چی بگن.
user_image
روبیل
۱۴۰۱/۰۹/۲۲ - ۰۴:۱۳:۱۹
سعدی همه ساله پند مردم می گوید و خود نمیکند گوش چقدر زیبا حضرت سعدی در این بیت اشاره به عالمان بی عمل دارد و زیباتر اینکه؛جای طعنه زدن به این و آن، در وهله نخست سراغ خویش میرود .  
user_image
محمد سقایی
۱۴۰۱/۱۲/۱۰ - ۰۴:۰۲:۵۹
چه معشوقی داشته که: پایت بگذار تا ببوسم سبحان الله
user_image
عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳
۱۴۰۳/۰۱/۰۶ - ۱۴:۵۱:۱۱
بلبل که به دست شاهد افتاد یاران چمن کند فراموش در این بیت اگر دست را با کسره بخوانیم چند ایراد پیش می آید. بلبل که به دستِ شاهد افتاد (شاهد در اینجا مضاف الیه است.) نخست: شاهد (گل) این قدر غرور دارد که به بلبل عاشق توجه نمی کند که بخواهد او را به دست بیاورد. حافظ فرماید: ای گل به شکر آن که تویی پادشاه حسن با بلبلان بی‌دل شیدا مکن غرور یا نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل بنال بلبل بی دل که جای فریادست دوم: اگر کسی بلبل را بگیرد و اسیر کند باید بلبل به یاد دیگر یاران بیفتد مانند همان داستان طوطی و بازرگان هرچند ممکن است توجیه شود که تمام لذت عاشق این است که به دست معشوق اسیر شود اما معشوق اصلا توجهی به عاشق ندارد. اما اگر دست را با وقف بخوانیم موضوع کاملا درست می شود. بلبل که به دست، شاهد افتاد (شاهد در اینجا مفعول است.) اگر بلبل، شاهد (گل) را به دست بیاورد یاران را فراموش می کند و این در هنگامی است که وصل اتفاق افتاده باشد پس درست آن است که بعد از دست، یک وقف ایجاد شود.