
سعدی
غزل شمارهٔ ۳۶
۱
بندهوار آمدم به زنهارت
که ندارم سلاح پیکارت
۲
متفق میشوم که دل ندهم
معتقد میشوم دگر بارت
۳
مشتری را بهای روی تو نیست
من بدین مفلسی خریدارت
۴
غیرتم هست و اقتدارم نیست
که بپوشم ز چشم اغیارت
۵
گرچه بی طاقتم چو مور ضعیف
میکشم نفس و میکشم بارت
۶
نه چنان در کمند پیچیدی
که مخلص شود گرفتارت
۷
من هم اول که دیدمت گفتم
حذر از چشم مست خونخوارت
۸
دیده شاید که بی تو برنکند
تا نبیند فراق دیدارت
۹
تو ملولی و دوستان مشتاق
تو گریزان و ما طلبکارت
۱۰
چشم سعدی به خواب بیند خواب
که ببستی به چشم سحارت
۱۱
تو بدین هر دو چشم خوابآلود
چه غم از چشمهای بیدارت
تصاویر و صوت



نظرات
داتیس خواجه ئیان
منوچهر
ناشناس
merce
داتیس خواجه ئیان
پاسخ به سرکار خانم مرسده، گرچه موافقم که سحّار به طبع و ذهن کنونی ما آشناتر است، ولی هنر سعدی در وام گیری این واژه در زمینهای چنان خوابآلود و بیخواب، در آن واژه اصلی نموده میشود. الان که جستجو کردم در همین گنجور خود سعدی دو بار این واژه را در غزلیاتش به عربی به کار برده است: «من بعد ما سهرنا و الاید فی العناقی» و «سل السهران عن طول اللیالی» و هر دو هم به شب زندهداری شبانه اشاره کرده. نشان میدهد که سعدی به این واژه آشنایی داشته و به کارش برده و بسیار محتمل و متجانس با بیت مورد مناقشه است که «راه خواب را بستهای با چشمانِ شب به بیداری کِشات» درست باشد تا سِحر، که معمولاً خواب میکند و بیاختیار، نه اینکه به بیخوابی بکشاند. البته صرفاً نظر من به عنوان یک خواننده معمولی و البته وفادار سعدی است. در نسخه دیگری ندیدم ولی بسیار بعید است از سعدی که برای ابراز به بیخوابی کشاندن،از واژه سحر استفاده کند که خواب میکند و بیاختیار. سپاس
جی ۷
جی ۷
شایق
پارسا
علیرضا محدثی
محبوبه ذوالقدر
فاطمه زندی