
سعدی
غزل شمارهٔ ۳۶۴
۱
من اندر خود نمییابم که روی از دوست برتابم
بدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایابم
۲
تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی
وگر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم
۳
بیار ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه
که گر جیحون بپیمایی نخواهی یافت سیرابم
۴
مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان
وگر جنگ مغول باشد نگردانی ز محرابم
۵
مرا از دنیی و عقبی همینم بود و دیگر نه
که پیش از رفتن از دنیا دمی با دوست دریابم
۶
سر از بیچارگی گفتم نهم شوریده در عالم
دگر ره پای میبندد وفای عهد اصحابم
۷
نگفتی بیوفا یارا که دلداری کنی ما را
الا ار دست میگیری بیا کز سر گذشت آبم
۸
زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزم
بیابان است و تاریکی بیا ای قرص مهتابم
۹
حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد
دری دیگر نمیدانم مکن محروم از این بابم
تصاویر و صوت


نظرات
بابک
مصطفی
مجید
آرمان کریمی
زهرا
محسن ، ۲
زهرا
محسن ، ۲
عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳
مجتبی
سعید حیدری
امین
عباس ایوبی
پاسخ به سعید حیدری منظور از«دگر ره پای می بندد وفای عهد اصحابم» اینه که بیراهه ها انسان رو از وفای به عهد باز می داره به خصوص عهدی که انسان در روز الست با خداوند بسته