
سعدی
غزل شمارهٔ ۳۶۵
۱
به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم
ز من بریدی و با هیچ کس نپیوستم
۲
کجا روم که بمیرم بر آستان امید
اگر به دامن وصلت نمیرسد دستم
۳
شگفت ماندهام از بامداد روز وداع
که برنخاست قیامت چو بی تو بنشستم
۴
بلای عشق تو نگذاشت پارسا در پارس
یکی منم که ندانم نماز چون بستم
۵
نماز کردم و از بیخودی ندانستم
که در خیال تو عقد نماز چون بستم
۶
نماز مست شریعت روا نمیدارد
نماز من که پذیرد که روز و شب مستم
۷
چنین که دست خیالت گرفت دامن من
چه بودی ار برسیدی به دامنت دستم
۸
من از کجا و تمنای وصل تو ز کجا
اگر چه آب حیاتی هلاک خود جستم
۹
اگر خلاف تو بودهست در دلم همه عمر
نه نیک رفت خطا کردم و ندانستم
۱۰
بکش چنان که توانی که سعدی آن کس نیست
که با وجود تو دعوی کند که من هستم
تصاویر و صوت


نظرات
وحـ_‗ـیـ‗_ـد
حمیدرضا
ایرانی
امید سعدی
Mahmood Shams