سعدی

سعدی

غزل شمارهٔ ۳۷۳

۱

هزار عهد بکردم که گرد عشق نگردم

همی برابرم آید خیال روی تو هر دم

۲

نخواستم که بگویم حدیث عشق و چه حاجت

که آب دیده سرخم بگفت و چهره زردم

۳

به گلبنی برسیدم مجال صبر ندیدم

گلی تمام نچیدم هزار خار بخوردم

۴

بساط عمر مرا گو فرونورد زمانه

که من حکایت دیدار دوست درننوردم

۵

هر آن کسم که نصیحت همی‌کند به صبوری

به هرزه باد هوا می‌دمد بر آهن سردم

۶

به چشم‌های تو دانم که تا ز چشم برفتی

به چشم عشق و ارادت نظر به هیچ نکردم

۷

نه روز می‌بشمردم در انتظار جمالت

که روز هجر تو را خود ز عمر می‌نشمردم

۸

چه دشمنی که نکردی چنان که خوی تو باشد

به دوستی که شکایت به هیچ دوست نبردم

۹

من از کمند تو اول چو وحش می‌برمیدم

کنون که انس گرفتم به تیغ بازنگردم

۱۰

تو را که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد

گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم

تصاویر و صوت

کلیات سعدی به تصحیح محمدعلی فروغی، چاپخانهٔ بروخیم، ۱۳۲۰، تهران » تصویر 816
کلیات سعدی مصور و مذهب نسخه‌برداری شده در ۹۳۴ هجری قمری شیراز » تصویر 566

نظرات

user_image
ناشناس
۱۳۹۲/۰۴/۲۷ - ۲۱:۱۸:۳۴
هزار جهد بکردم که سر عسق بپوشمنبود بر سر اتش میسرم که نجوشم
user_image
رومینا
۱۳۹۶/۰۶/۲۴ - ۰۴:۳۶:۴۳
بیت چهارم، مصرع اول چه طور خوانده می‌شود و یعنی چه؟بساط عمر مرا گو فرونَوَرَد زمانهیابساط عمر مرا گو فرونَوَردِ زمانهیا؟؟
user_image
ناشناس
۱۳۹۸/۰۲/۱۳ - ۰۲:۵۰:۴۶
فرونورد به سکون دال. به معنی: طی کردن، پیچیدن، جمع کردن. رجوع به لغت‌نامه دهخدا شود ذیل مداخل "فرونوردیدن" و "بساط".در اینجا به معنی کشتن و به پایان رساندن عمر است: روزگار، سفره عمر مرا جمع کن.