
سعدی
غزل شمارهٔ ۳۸۵
۱
یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم
گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم
۲
چو التماس برآمد هلاک باکی نیست
کجاست تیر بلا گو بیا که من سپرم
۳
ببند یک نفس ای آسمان دریچه صبح
بر آفتاب که امشب خوش است با قمرم
۴
ندانم این شب قدر است یا ستاره روز
تویی برابر من یا خیال در نظرم
۵
خوشا هوای گلستان و خواب در بستان
اگر نبودی تشویش بلبل سحرم
۶
بدین دو دیده که امشب تو را همیبینم
دریغ باشد فردا که دیگری نگرم
۷
روان تشنه برآساید از وجود فرات
مرا فرات ز سر برگذشت و تشنهترم
۸
چو میندیدمت از شوق بیخبر بودم
کنون که با تو نشستم ز ذوق بیخبرم
۹
سخن بگوی که بیگانه پیش ما کس نیست
به غیر شمع و همین ساعتش زبان ببرم
۱۰
میان ما به جز این پیرهن نخواهد بود
و گر حجاب شود تا به دامنش بدرم
۱۱
مگوی سعدی از این درد جان نخواهد برد
بگو کجا برم آن جان که از غمت ببرم
تصاویر و صوت


نظرات
دوستدار
علی رستمی
ابوالحسن سلیمانی تپه سری
۷
ناشناس
۷
پویا
فرخ مردان
حمیدرضا
محدث
افضل رقوی
مهراد