
سعدی
غزل شمارهٔ ۳۹۴
۱
به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم
برو ای طبیبم از سر که دوا نمیپذیرم
۲
همه عمر با حریفان بنشستمی و خوبان
تو بخاستی و نقشت بنشست در ضمیرم
۳
مده ای حکیم پندم که به کار در نبندم
که ز خویشتن گزیر است و ز دوست ناگزیرم
۴
برو ای سپر ز پیشم که به جان رسید پیکان
بگذار تا ببینم که که میزند به تیرم
۵
نه نشاط دوستانم نه فراغ بوستانم
بروید ای رفیقان به سفر که من اسیرم
۶
تو در آب اگر ببینی حرکات خویشتن را
به زبان خود بگویی که به حسن بینظیرم
۷
تو به خواب خوش بیاسای و به عیش و کامرانی
که نه من غنودهام دوش و نه مردم از نفیرم
۸
نه توانگران ببخشند فقیر ناتوان را
نظری کن ای توانگر که به دیدنت فقیرم
۹
اگرم چو عود سوزی تن من فدای جانت
که خوش است عیش مردم به روایح عبیرم
۱۰
نه تو گفتهای که سعدی نبرد ز دست من جان
نه به خاک پای مردان چو تو میکشی نمیرم
تصاویر و صوت


نظرات
س. ص.
دکتر ترابی
دکتر حدیجه شریفی
کسری عرشیان
۷
روفیا
دارابی
Afshin
سیروس شیرزادی
سیروس شیرزادی
حسام
مهدی رحمانی
امیر یحیایی
عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳
Hamid Abolghasemi
یوسف شیردلپور
یوسف شیردلپور
هخامنش
هخامنش
زارا صادقی