
سعدی
غزل شمارهٔ ۳۹۷
۱
از تو با مصلحت خویش نمیپردازم
همچو پروانه که میسوزم و در پروازم
۲
گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی
ور نه بسیار بجویی و نیابی بازم
۳
نه چنان معتقدم کهم نظری سیر کند
یا چنان تشنه که جیحون بنشاند آزم
۴
همچو چنگم سر تسلیم و ارادت در پیش
تو به هر ضرب که خواهی بزن و بنوازم
۵
گر به آتش بریم صد ره و بیرون آری
زر نابم که همان باشم اگر بگدازم
۶
گر تو آن جور پسندی که به سنگم بزنی
از من این جرم نیاید که خلاف آغازم
۷
خدمتی لایقم از دست نیاید چه کنم
سر نه چیزیست که در پای عزیزان بازم
۸
من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست
بیشتر زین چه حکایت بکند غمازم
۹
ماجرای دل دیوانه بگفتم به طبیب
که همه شب در چشم است به فکرت بازم
۱۰
گفت از این نوع شکایت که تو داری سعدی
درد عشق است ندانم که چه درمان سازم
تصاویر و صوت


نظرات
عباس مشرف رضوی
پاسخ: با تشکر، متن با تصحیح فروغی مقابله شد؛ یکسان است، لذا جهت یکدست ماندن متن تغییری اعمال نشد و پیشنهادهای شما را به عنوان بدل در حاشیه نگاه میداریم.
عباس مشرف رضوی
حسن خدابخش
دکتر ترابی
دکتر ترابی
هادی
حمزه مهربان
محمد
محبت
ایرانی
مصطفی یکتا
عباس مشرف رضوی
پیام
رمضان
پاسخ به مطلب نوشته شده توسط جناب پیامتو همین کانتکستی که شما فرمودید هم به نظر حکایت درست هست، چون وقتی بیمار به طبیب مراجعه میکنه شرح حال خودش رو به طبیب ارایه میکنه که خب طبیعتا شرح حال به نوعی همون حکایت گفتن هست
جهن یزداد
غلامرضا باقرزاده